معضل زمانه ما فقدان تفکر است

به گزارش وبگردی طفره، جورجو آگامبن، فیلسوف و نویسنده معاصر ایتالیایی، یکی از آثار مهم او شرایط استثنایی است که در سخنرانی تازه اش در جمع دانشجویان به آن پرداخته است. شرایط استثنایی یا (State of exception) از مفاهیم نظریه قانون کارل اشمیت نظریه پرداز سیاسی آلمانی است. شرایط استثنایی همچون شرایط اضطراری است، اما حالتی را بیان می نماید که فرمانروا به نام منفعت همگانی پا را از قانونمندی فراتر بگذارد.

معضل زمانه ما فقدان تفکر است

به گزارش وبگردی طفره، این مفهوم در کتاب شرایط استثنایی نوشته جورجو آگامبن البته برخلاف اشمیت با رویکردی انتقادی تشریح شده است.

از نظر اشمیت، سیاست چیزی نیست مگر تصمیم گیری فرد حاکم در شرایط استثنایی یا به عبارت دیگر، کنش ترسیم یک مرز در فضای استثنایی برخاسته از تعلیق هرگونه قانون است به قصد معین ساختن قلمرو حاکمیت و ایجاد تمایز میان درون و برون، خودی و غیرخودی، و نهایتا دوست و دشمن.

کتاب شرایط استثنایی نوشته آگامبن با ترجمه پویا ایمانی به وسیله نشر نی در سال 1395 خورشیدی چاپ شده است. از مهم ترین آثار دیگر آگامبن که به فارسی ترجمه شده اند می توان به وسایل بی هدف ترجمه امید مهرگان و صالح نجفی اشاره نموده که به وسیله انتشارات رخداد نو در سال 1386 خورشیدی چاپ شده بودند.

در ادامه ترجمه متن سخنرانی تازه جورجو آگامبن در جمع دانشجویان ونیز را خواهید خواند:

نظم حقوقی و سیاسی ای که ما فکر می کردیم در آن زندگی می کنیم در حال حاضر به طور کامل تغییر نموده است. این تغییر که می توان آن را یک کودتای واقعی دانست و نیرو های مجری آن از شرایط اضطراری ای دقیقا مشابه شرایط استثنایی استفاده می نمایند منطقه ای خنثی بین سیاست و قانون.

تقریبا بیست سال پیش در کتابی که در آن سعی کردم نظریه ای از شرایط استثنایی را ارائه دهم، اشاره کردم که شرایط استثنایی تبدیل به یک شکل طبیعی از دولت شده است. حالت استثنا یک فضاست فضای تعلیق قانون. یک فضای آنومیک و بی نظم بدون قانون که علیرغم بی قانون بودن در نظام حقوقی گنجانده شده است.

از نقطه نظر فنی در شرایط استثنایی یا اضطراری تفکیک قانون از اجرای قانون وجود دارد بدان معنا که حالت استثنا شرایطی قانونی است که در آن قانون با زور همراه است و ادعا می گردد که در حال انجام است در حالی که اعمال نمی گردد هیچ اجرای واقعی ای وجود ندارد و به حالت تعلیق درآمده است.

این نکته مهمی است حکم و اقداماتی که ماهیت قانون ندارد نیروی قانون را کسب می نمایند. در نتیجه، اقدامات و مقرراتی که نیروی قانون را به دست نمی آورند اجرای قانون را نیز کسب نمی نمایند. می توان از این حالت تحت عنوان خسوف واقعی قانون یاد کرد، زیرا قانونی که اجرای آن از خود قانون جدا شده دیگر قانون نیست.

در شرایط استثنایی ما باید مراقب چیز هایی که استفاده می کنیم، باشیم. اما باید بپرسیم که شرایط استثنایی چگونه کار می نماید؟ قانون به وسیله مجموعه ای از مقررات مبهم و فرمول هایی که بار ها شنیده اید جایگزین می گردد: به دلایل امنیتی، شرایط اضطراری سلامت و بهداشت عمومی و نظم عمومی. این بند ها دارای ویژگی خاصی هستند که به علت مبهم بودن احتیاج به کسی دارند که آن را معین کند و در خصوص معنای واقعی آن تصمیم گیری نماید و این شخص دقیقا فردی است که شرایط استثنایی را ایجاد می نماید.

اولین پیامد این دستور تازه آن است که فاقد قطعیت حقوقی است. اگر دولت به جای انضباط هنجاری باثبات به لطف اضطرار، هر 15 روز یکبار در پدیده ای خاص مداخله و ورود کند (آن گونه که اکنون این کار را انجام می دهد) قاعده ثابت بودن قانون از بین می رود و قانون به طور مداوم تغییر خواهد نمود.

واضح است که آن پدیده دیگر به یک اصل حقوقی پاسخ نمی دهد، زیرا اصل قانون و حقوقی بودن دقیقا بدان معناست که دولت یک قانون پایدار تنظیم می نماید و شهفرایندان می دانند آن قانون چیست. در عوض، ما در شرایط عدم قطعیت قانون زندگی می کنیم.

این واقعیتی است که به نظر من بسیار مهم است و باید در خصوص آن تأمل کنیم، زیرا نه تنها دگرگونی نظم حقوقی است بلکه تلاشی برای تغییر شیوه زندگی ماست، زیرا واضح است که اگر ما دیگر به یک قانون ثابت مراجعه نکنیم این شیوه زندگی ما خواهد بود که زیر سؤال می رود، زیرا ما در شرایط غیرقانونی نوسانی زندگی می کنیم. شرایطی که نمی دانیم به کجا خواهد رفت و چه شکلی به خود خواهد گرفت. در آن موقع دولت حاکم دیگر دولت قانونی نیست، زیرا دقیقا قطعیت حقوقی از بین رفته است.

بنابراین، توسل به قانون و قانون اساسی بی فایده است و ما دیگر با قانون و قانون اساسی سر و کار نداریم بلکه با یک نیروی قانون در نوسانی سروکار داریم که هر از گاهی ممکن است به وسیله یک فرد خاص، گاه خارج از نظام، یک پزشک، یک متخصص یا حتی به سادگی پلیسی که در حال حاضر در خصوص شرایط تصمیم می گیرد معین گردد.

برای درک این شرایط کتاب منتشر شده به وسیله ارنست فرانکل در سال 1941 میلادی را بخوانید. او سعی نموده بود دولت نازی و فاشیست را با آن چه او مدل دولت دوگانه می نامید شرح دهد. دولت دوگانه چیست؟ شرایطی است که در آن ساختار هنجاری پیشین دولت به قوت خود باقی می ماند و در کنار آن یک دولت اختیاری نامعین واقع شده است که او آن را دولت اقدامات و دستورات نامید. در چنین حکومتی ساختار هنجاری حضوری غیر فعال دارد. به خاطر داشته باشید زمانی که از فاشیسم و نازیسم تحت عنوان دیکتاتوری یاد می گردد از نظر حقوقی اشتباه فاحشی انجام شده است.

موسولینی یک دیکتاتور نبود او نخست وزیر قانونی دولت ایتالیا بود. هیتلر یک دیکتاتور نبود او صدراعظم رایش بود. با این وجود، اتفاقی که رخ می دهد آن است که این ساختار که ظاهرا بر سر جای خود باقی می ماند با ساختار غیر رسمی اختیاری دولت دوگانه همراه است. برای مثال، موسولینی اغلب دوچه است، اما دوچه یک نهاد قانون اساسی نیست. در واقع، یک موقعیت و سِمت رسمی و حقوقی نیست، اما فردی است که به سادگی تصمیم می گیرد و این در خصوص پیشوا هیتلر نیز صدق می نماید.

جمله ای از فرانکل وجود دارد که می توانم آن را نقل کنم، زیرا درک آن مفید است. فرانکل می نویسد: سرمایه داری و نیرو های اقتصادی - سیاسی آلمان برای نجات خود به یک دولت واحد، یک مدل کلاسیک از دولت احتیاج نداشتند بلکه به دولتی دوگانه احتیاج داشتند که از یک سو خودسرانه و از سوی دیگر عقلانی عمل کند.

من باور دارم آن چه ما اکنون تجربه می کنیم از این مدل نشئت می گیرد، اما با بعضی تغییرات با بعضی شفاف سازی ها که به طور گسترده به وسیله دانشمندان علوم سیاسی امریکایی به ویژه به وسیله فردی به نام کَس سانستاین که کتاب هایش به تازگی منتشر شده اند نظریه پردازی شده است و این امر را دولت اداری می نامد.

منظور از شرایط و دولت اداری مدلی از دولت است که در آن اعمال حکومت فراتر از اختیارات کلاسیک پیش بینی شده در قانون اساسی، قوای مقننه، مجریه و قضائیه است. در آن شرایط، این قوا وجود دارند، اما نیروی اداری دیگری نیز وجود دارد.

نوعی لویاتان اداری که به نام مدیریت و به شیوه ای اختیاری اختیاراتی را اعمال می نماید که متعلق به آن نیست، اما با عنوان اقدام عام المنفعه آن را انجام می دهد. بنابراین، سانستاین می گوید این لویاتان اداری می تواند قوانین و قانون اساسی را نادیده گیرد نه برای تضمین آزادی به طور کلی بلکه برای راهنمایی انتخاب شهفرایندان نه برای انتخاب آزاد بلکه به منظور قابلیت فرمان پذیری انتخابی، راهنمایی انتخاب ها، معین انتخاب ها و ایجاد موقعیتی که در آن مردم انتخابی را می پذیرند که از پیش معین شده است.

در این شرایط می بینیم که قدرت تصمیم گیری به وسیله قدرت های خارج از حوزه قانونی اعمال می گردد. برای مثال، به وسیله کمیسیون های پزشکان، کارشناسان، اقتصاددانان و کمیسیون هایی که هیچ ساختار اساسی ای ندارند و کاملا ناهماهنگ به نظر می رسند، اما در عمل تصمیم گیرنده هستند.

در نتیجه، در چنین شرایطی قانون اساسی به یک تکه کاغذ تبدیل می گردد، اما به نظر من مهم تر آن است که به یاد بیاوریم که این مدل در نهایت از دولت دوگانه نازی و فاشیست سرچشمه می گیرد.

باید از این آگاهی آغاز کرد از مشاهده این که تمدن سیاسی - حقوقی اکنون فروپاشیده است یا بهتر است بگوییم (از زمانی که همان طور که می دانید جامعه ای مبتنی بر امور اقتصادی ایجاد شد) این جامعه، این دولت، ورشکست شده است. ایده فرهنگ ما در آستانه یک ورشکستگی عمومی واقع شده است. فکر های روشن مدت ها پیش این موضوع را درک نموده بودند.

به یاد دارم زمانی که جوان بودم با پازولینی (کارگردان معروف ایتالیایی) و الزا مورانته (نویسنده معروف ایتالیایی که به عقیده منتقدان یکی از مهم ترین نویسندگان بعد از جنگ ایتالیاست) صحبت می کردم آنان چیز هایی را می گفتند که ما اکنون ما می گوییم و آن موقع به نظرم پوچ می رسیدند. با این حال آنان دیدند که چه اتفاقی خواهد افتاد. بنابراین، اساسا روشن ترین فکر های قرن بیستم ورشکستگی فرهنگ ما را تشخیص داده بودند.

در اینجا ما اکنون تجربه زندگی در واقعیت این ورشکستگی را داریم که البته خوشایند نیست. ورشکستگی ای فکری، اخلاقی، مذهبی، حقوقی، سیاسی، اقتصادی که دقیقا شکلی افراطی به خود گرفته است: شرایط استثنایی به جای قانون، اطلاعات به جای حقیقت، سلامت به جای نجات و پزشکی به جای مذهب جایگزین شده اند.

معین است که در اینجا طبابت تبدیل به یک مذهب شده و واکسن و واکسیناسیون آئین و نماد مقدس مذهبی تازه است و این که شرح داده نمی گردد که چرا با علم به آن که ممکن است افراد جان خود را به خطر اندازند به هر قیمتی می خواهند واکسینه شوند. در چنین شرایطی چه باید کرد؟ در سطح فردی، اول از همه، به انجام کاری که همواره سعی در انجام آن را داشته اید ادامه دهید حتی اگر به نظر می رسد که علتی برای انجام آن وجود ندارد در واقع دلایل بیش تری برای انجام آن وجود دارد. البته این کافی نیست.

من به بازتاب کار هایی فکر می کنم که هانا آرنت در سال 1943 میلادی انجام داد او گفت که ما تا چه مقدار نسبت به جهان وظیفه داریم حتی اگر این جهان شخصی مانند او را به عنوان یک یهودی طرد نموده باشد یا حتی اگر خود مجبور به گوشه نشینی شویم و منظور او کسانی بودند که در دوران نازیسم در شرایطی به نام مهاجرت داخلی زندگی می کردند و ممکن است ما نیز مجبور شویم در شرایط مشابهی زندگی کنیم. هانا آرنت دوستی را اصل اجتماعی برای بازسازی تازه یک جامعه در جامعه دانست یک اجتماع درون دولت.

من معتقدم در مواجهه با سیاست زدایی فزاینده افراد در حال حاضر (چرا که امروز شاهد فرایند غیر سیاسی شدن زندگی فرهنگی هستیم) یافتن اصل یک سیاست تازه یک سیاست زدگی برپایه دوستی مهم خواهد بود. من معتقدم به نوعی شما دانشجویان با ایجاد انجمن خود آغاز به انجام این کار نموده اید، اما به نظرم موضوع اصلی توسعه هر چه بیش تر آن است این امر باید تمرین گردد و حداکثر توسعه را یابد. ما قطعا باید یک جامعه را از نو بسازیم.

به شما دانشجویان می گویم پیش از زندگی در کشور باید خانه حیاتی خود را در یک زبان داشته باشید. تنها با فهم دستکاری و دگرگون شدن این خانه حیاتی است که می توانیم درک کنیم تحولات سیاسی و حقوقی که از آن صحبت می کنیم چگونه ممکن است رخ دهند. دگرگونی رابطه با زبان شرط همه دگرگونی های دیگر جامعه است.

برای مثال، در خصوص دگرگونی بزرگی که با انقلاب صنعتی در بریتانیا و انقلاب سیاسی در فرانسه رخ داد این پدیده به نوعی با پروبلماتیزاسیون عقل همراه بود یعنی چیزی که انسان را حیوان ناطق معرفی می نماید. حتی در واژه نیز عقل مرتبط با فعل محاسبه کردن و شمارش کردن است. بنابراین، این رویای عقل مدرن با نوعی عقلانی کردن مصادف می گردد. رابطه با زبان، دگرگونی زبان است که نه تنها بر طبیعت بلکه مهم تر از همه به زندگی انسان ها امکان حسابرسی و حاکمیت یکپارچه را می دهد.

آن چه ما علم می نامیم اگر در خصوص آن فکر کنید تمرین زبانی است که تمایل دارد هر تجربه اخلاقی، شاعرانه و فلسفی را در گوینده حذف کند تا زبان را به ابزار تبادل اطلاعات و در حدی محدود شده تبدیل کند. واضح است که ایده آل علم این است که بتوانیم بدون زبان انجام دهیم و آن را با اعداد و الگوریتم ها جایگزین کنیم. چرا علم هرگز نمی تواند ما را شادمان کند؟ زیرا علم اساسا فرض می نماید که انسان یک بدن بیولوژیک است که تمایل به گنگ و بی معنی بودن دارد.

اگر امروزه پزشکان، حقوق دانان و دانشمندان گفتمانی را بپذیرند که به طور کامل از ایده یک سؤال در خصوص حقیقت صرف نظر می نماید بدیهی است که در زبان، آنان توانایی فکر کردن را از دست داده اند یعنی در تعلیق نگه داشتن (می دانید که واژه فکر کردن از معطل ماندن و تعلیق می آید). اکنون آنان فقط می توانند محاسبه یا تکرار نمایند.

در شاهکار اخلاقی قرن بیستم که کتاب هانا آرنت در خصوص آیشمن است، اگر آن را خوانده باشید، آرنت مشاهده کرد که آیشمن مردی کاملا منطقی بود نه حتی بد، کاملا منطقی. با این وجود، اما این مرد چه چیزی را کم داشت؟ او فاقد توانایی تفکر بود، اما نه تفکر به معنای نظریه پردازی چرا که او توانسته بود سازماندهی عملیات پیچیده نقل و انتقال یهودیان به اردوگاه را انجام دهد.

او در فکر اش تنها می توانست اطاعت کند و هرگز نمی توانست آن را در حالت تعلیق نگه دارد و فکر کند. بنابراین، اولین کاری که پیش روی ماست یافتن سرچشمه، یعنی ارتباط شاعرانه و اندیشمندانه با زبان مان است. تنها از این طریق می توانیم از این بن بست خارج شویم بن بستی که به اعتقاد من احتمالا می تواند به انقراض اگر نه فیزیکی بلکه دست کم اخلاقی و سیاسی بشریت منجر گردد.

منبع: فدراسیون آنارشیست

منبع: فرارو

به "معضل زمانه ما فقدان تفکر است" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "معضل زمانه ما فقدان تفکر است"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید